برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

جوجه کوچولوی من و بابا

بدون شرح!

فضول خان من!     با پشت دستت صدا درمیاری اقا!     فدای شیرین کاریات بشه مامانت بوووووووووووووووووووووووووس   این روزها همش اینکارو انجام میدی اواز خوندنت کم بود اااااا با پشت دست هم بهش اضافه شد مامان  و بابا هم که میگفتی دیگه چیییییییی اهان!  میگی اقا!  نمیدونم این اقا چیه که پشت سر هم میگی هههه یه سری کلمات نامفهموم هم میگی که فقط تو دیکشنری نینیها معانیش موجوده و من و بابایی سر در نمیاریم! علاقه شدیدی به چاهک اشپزخونه داری تا ولت میکنن میری سمت اشپزخونه چندبار گفتم بذار بری ببینم چی میخوای از جون این اشپزخونه که دیدم رفتی سراغ چاهک و انگشت کوچولوتو گذاشتی روش شروع کرد...
5 آذر 1391

جوجو کوچولو مصدوم میشود!!

شیطونک من دیشب بعد از اینکه بابابزرگ اینا رفتن شام اقاجون و دایی و بابا رو دادم و بردمت تو اتاق تا لالا کنی اخه خیلی خسته شدی بودی ولی از اونجاییکه خیلی شر شدی یهو از دستم در رفتی کشوی بالای تختو گرفتی و اومدی وایسی که..... الهی مامان بمیره واست عزیزمممم کشو برگشت روتو یهو غش کردی از گریه! منم که هول شده بود تا چراغو روشن کردم ارومت کنم دیدم دهنت پرخون شده نمیدونستم چم شده بود فقط گریه میکردم و داد میزدم و باباتو صدا میزدم بابا و اقاجون و دایی هم که حسابی ترسیده بودن پریدن تو اتاق بابایی بغلت کرده بود و هی به من میگفت چیزی نشده فقط لبش خون اومده اروم باش ولی من خیلی ترسیده بودم اصلا وقتی تورو اونجوری دیدم دلم میخواست دنیا رو سرم خراب شه...
4 آذر 1391

بازم قرار مامانای دی اینبار مهمونم داشتیم :))

دوباره مامانای دی 90 و نینیهای نازشون باهم قرار گذاشتن اینبار رستوران شهربانو تو شهرک غرب بود که خیلی غذاش افتضاح بود و گرون البته!  ولی خوب اینبار یه تفاوت اساسی داشت اونم اومدن خاله سمیرا و هانا از افریقای جنوبی بود البته خاله مصی و کیان جوجو هم از قزوین واسه اولین بار تو قرار حضور داشتن. خاله سمیرا و خاله مصی از قزوین اول اومدن خونه ما و باهم صبحانه خوردیم و حرف زدیم خیلی خوش گذشت با وجود اینکه خیلی کم اینجا بودن بعدش رفتیم سر قرار پیش بقیه مامانا ولی خوب از اونجاییکه شماها شیطونتر شدین ما بیشتر از اینکه از قرار و باهم بودن لذت ببریم همش باید مواظب شماها باشیم هانا هم که نق میزد و بیچاره خاله سمیرا حسابی کلافه شده بود کیان خا...
4 آذر 1391

محرم و جوجوی ما

مامانی الان که دارم واست مینویسم ظهر تاسوعاست. آقاجون و دایی سیاوش اومدن تهران دیشب خونه ما بودن بابابزرگ اینا هم اومده بودن خونه ما که اونارو ببینن. دیشب مامان جون لباس سقایی که خاله افسانه زحمت کشیده بود واست خریده بود و با یه لباس سبز دیگه که اشانتیون موقع خرید لباس بهت داده بودنو تنت کرد با کلی زحمت تونستیم ازت یکی دوتا عکس بگیریم چون همش اون پارچه رو از رو سرت برمیداشتی   الهی مامان فدای اون نگاهت بشه ایشالا امام حسین همیشه تو زندگی محافظت باشه عشق مامان اینم یدونه دیگه!     عکس با دوتا بابابزرگا عاشقتم نفس مامان ...
4 آذر 1391

اولین سفر تنهایی جوجو و مامانش :))

سلام عزیز دلم یه مدتیه وقت نکردم وبلاگتو اپ کنم یعنی جنابعالی وقت واسم نمیذاری! انقدر شیطون شدی که خدا میدونه اصلا وقت هیچ کاری واسم نمیذاری همش باید مواظب تو باشم وروجک خان اتفاقاتی که این اخریا افتاده یکیش سفر منو تو به بجنورد بود که به دلایلی اصلا به مامان خوش نگذشت و دلم نمیخواد تعریفش کنم توهم رفتنی تو هواپیما خواب بودی ولی برگشتنی موقع رد شدن از گیت بیدارت کردن و حسابی بد اخلاق شدی و مامانو بیچاره کردی تا رسیدیم تهران! اخرش مجبور شدم از مهماندار خواهش کنم پاشم تو هواپیما راه برم تا تو اروم شی همه ملت داشتن بهم میخندیدن از دست تو وروجک خلاصه تا رسیدیم پیرم درومد و قسم خوردم دیگه تا بزرگ نشدی تنهایی باهات مسافرت نرم!!  فقط...
4 آذر 1391
1